دختران ایرانی نازترین عکسهای ایرانی

عکسهای خفن ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

نازترین عکسهای خارجی

عکس های خارجی

کلیپ عکسهای خفن ایرانی های ایرانی

کلیپهای ایرانی


saharetanha5960

باران سحری

saharetanha5960

http://saharetanha5960.loxblog.com

ashke khoni

بغض

ashke khoni

در روزهایی که دلم شکسته بود یاد حرف های پدر ژپتو به پینیکیو افتادم که میگفت: "پینوکیو! چوبی بمان،آدم ها سنگی اند دنیایشان قشنگ نیست..." اما این روزها آرامم... آن قدر که از پریدن پرنده ای غافل نشده و در هیچ خیابانی، گم نمی شوم. این روزها آسان تر از یاد می روم، آسان تر فراموشم می کنند...!می دانم،اما شکایتی ندارم...! آرامم گله ای نیست... انتظاری نیست، اشکی نیست... بهانه ای نیست، این روزها تنها آرامم... یک وحشی آرام!

ashke khoni

بغض

بغض سنگینی گلویم را می فشارد، احساس تنهایی رهایم نمی کند، اشک در چشمانم حلقه زده است و ” گوشه

چشمم را پرده ای از اشک پوشانده است “، درد بودن آزارم می دهد.. چه دردی بالاتر از اینکه هستم ؟

آه هستم.. نگاهم را از رشته های خونی که بر مردم جاریست باز هم بالاتر می کشانم، دود و بخار! همچون

بمبی از گرد و غبار می بینم و دگر هیچ !

قلبم سینه ام را به سختی می فشارد...بغضی سنگین مرا به لرزه انداخته است!

به پاهایم نگاه می کنم باز ایستاده همچون سنگ سَختی استوار است

ساعت را نگاه می کنم، وقت نماز است، بی احساس به سوی اولین و آخرین پناهگاه تاریخ می روم، با خودم

می گویم به خدا چه بگویم ؟ و به خدا می گویم :چه بگویم خدا ؟ نمی خواهم متنی را که گفته اند بخوان!

بخوانم، می خواهم با تو سخن بگویم.. و درمان این بغض سنگینم تو هستی..و تویی که هر بار که ناامید شده

ام موج امید را به من رساندی، می خواهم با تو سخن بگویم، اما نه همچون زلیخا که نخست در عشق به

یوسف افراط می کند و سپس در عشق به تو نیز افراط می کند و بشر را فراموش می کند! نه..

به خودم می نگرم : خاموش و آشنا! با خود می گویم: این  کیست؟ دردش چیست؟ این  که وارث عظیمی از درد

و رنج است تنها، چرا؟ چه کرده است؟ چه کشیده است؟ به من بگویید نامش چیست ؟  به من بگویید نامش

چیست؟ هیچ کس پاسخم را نمی گوید

تمامی بودنم را می شکنم خرد می کنم و فرار می کنم تا چهره او را نبینم، می خواهم تنها شوم، اما نه چگونه؟

نمی توانم! تنها با خودم شرم آور اَست، و باز  در ِنگاهِ این بنده می نگرم : خاموش و باز هم آشنا.. می گریزم،

به میان مردم و کوچه ، چنان تنها و آواره می دوم .. آه نه نه ! باز او را می بینم، این کیست؟ دردش چیست؟

به هر سو می دوم تا گم شوم، اما چگونه؟

دود داغ و سوزنده ای از اعماق دلم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند و سخت آزارم می دهد، آه هستم

چه قدر دردناک که آدم از بودنش شرم داشته و “بودن” برایش دردی بزرگ باشد

آن روز ! دیگرکسی یادم نکرد، حتی آنانی که وقتی یادشان کردم به شدت به فکر یاد کردنم بودند.. برایم مهم

نیست، تنها احساسِ تنهایی کردم، و بقض سنگین گلویم را فشرد.

 

+نوشته شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:,;ساعت11:40;توسط باران سحری; | |

صفحه قبل 1 صفحه بعد