ببار ای باران که این تنهایی تمام شدنی نیست، آن لحظه های زیبا تکرار شدنی نیست.
ببارای باران که شعرتلخ جدایی خواندنی نیست،غم تلخی که درسینه دارم فراموش شدنی
نیست
ببار که دلم گرفته است ، چشمهایم از اشک ریختن خسته است.
ببار ای باران ، که سکوت این لحظه ها با صدای تو و صدای گریه هایم شکسته شود،
دلم از غصه ها خالی شود و لحظه هایم مثل همیشه بارانی شود.
ببار ای باران ، آمدن تو مرا آرام میکند ، قطره های تو مرا از چشمان غریبه ها پنهان میکند.
چه آمد بر سرم که اینگونه پریشانم ، باور ندارم که اینگونه تنهایم .
چه آمد بر سرم که اینک آرزوی کسی را دارم که با من قدم بزند در زیرقطره های باران،
درد دل کند با من در این حال و هوای دلگیر آسمان.
ببار ای باران که غم از دلم رفتنی نیست ، هوای سرد قلبم گرم شدنی نیست
وای ؛ باران باران
شیشه ی پنجره را بَاران شست.
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران باران
پرمرغان نگاهم را شست
وقتي دانههاي مرواريدي باران بر زمين ميافتد.
باران كه ميآيد، اين دل ديوانه، ديوانهتر ميشود و بهانهگيرتر.
قفس سينه بس تنگ است
براي دلي كه به هواي كوي تو بال ميگشايد
و ميل پر كشيدن به سويت هوايياش كرده است.
باران كه ميبارد،ميل درآغوش كشيدنت وبوسيدنت افزون
ميشود
و شعلههاي سركش اين ميل جانم را ميسوزاند.
باران باران صدای تو که می آید
همه احساسات من را مرطوب می کند
انگار بوی کاهگل می آید از خانه قدیمی ذهن من
یاد باران
یاد خوبی
یاد پاکی
آی باران
تو کجایی
من شوم خیس
زیر چترت
من شوم خیس
روی گونه هایم اشک بکار
اشک شوق
اشک دوری
اشک را هم با خود ببر
صاف صافم کن
مثل رنگین کمان بعد یک باران طولانی
باز هم قطرات باران
باز هم ایستادن من زیر باران . . .
میخواهم شسته شوم
میخواهم پاک شوم
و شما !
ای تمامی کسانی که به نظاره نشسته اید
نگاه کنید و ببینید . . .
ببینید که من از درون و با تمامی وجود
خواسته ام که از روزهای گذشته جدا شوم و فاصله بگیرم
و اکنون باران سرتاپای مرا خیس کرده و شسته است
شاید شبنم اشکی در چشمان تو
و حتی نم اشکی در دیدگان من بتواند همچون قطره ی باران
نگاه من و تو را هم شستشو دهد
تا یکدیگر را بهتر ببینیم
هم آغوشي باران هوس با تن خشك كوير دل ما
خار صد ساله غم شاخه اي ديگر آورد
با هوس هم دل ما شاد نشد
غصه از دست دل آزاد نشد
با هوس هم سر ما مست نكرد
خنده را با لب پژمرده مارفيق و همدست نكرد.
با كار خرابات نشيني چه كنيم
با گدا نشسته با شاه نشيني چه كنيم
گفت : از عشق گدايي است اگر شاه شديم
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک ،باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم.
+نوشته
شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, ;ساعت12:23;توسط باران سحری; |
|