کاش مــے شـد... آدم گاهـے بــﮧ انـدازه ے نیــاز،بمیـــرد! بعد بلنــد شـود آهستـــﮧ آهستـــﮧ خاکهــایـش را بتکــــاند گـردهایش بمـانـــد اگـــر دلـش خـواسـت،بـرگـــردد بــﮧ زنـدگــے... دلـش نخــواسـت، بخوابـــــد تـا ابـــــــــــــد . . . !!
گاهی دلم میخواهد خرمایی بخورم و... فاتحه ای بخوانم برای خودم...! شادییش ارزانی آنهایی که رفتنم را...! لحظه شماری می کردند
+نوشته
شده در دو شنبه 11 اسفند 1393برچسب:, ;ساعت1:40;توسط باران سحری; |
|
چهار شمع به آرامی می سوختند. در محیط آرام و لطیف و بیصدا.اولی گفت:من صلح هستم!
دیگر هیچکس نمی تواند مرا روشن نگهدارد معتقدم که بزودی خاموش خواهم شد. همین را گفت و شعله اش بسرعت کم شد و کاملا“ خاموش شد.
دومی گفت:
من ایمان هستم!
اغلب مردم دیگر نیازی به بودن من حس نمی کنند از اینرو دیگر دلیلی ندارد بیش از این روشن بمانم
نسیمی به آرامی وزید و آن را خاموش کرد.
شمع سوم با اندوه گفت:
من عشق هستم!
من آنقدرقوی نیستم که بتوانم روشن بمانم.
مردم مرا کنارگذاشته اند و اهمیت مرا نمی دانند.
حتی فراموش کرده اند چگونه به نزدیکترین کسانشان عشق بورزند.
و بیش از این صبر نکرد و خاموش شد.
ناگهان....
کودکی وارد اتاق شد و دید یک شمع بیشتر روشن نیست وباقی
خاموشند.
”چرا شما هانمی سوزید؟
قرار بود شما تا آخردنیا روشن بمانید“
کودک این را گفت و شروع به گریه کردن.
دراین حین شمع چهارم گفت:
”نترس تازمانیکه من روشنم ما می توانیم شمعهای دیگر راروشن کنیم.
"چون من امیدم"
کودک با چشمانی درخشان شمع امید را برداشت و با آن شمعهای دیگر را روشن کرد .
شعله های امیدتان هيچگاه خاموش نگردد...
+نوشته
شده در یک شنبه 3 اسفند 1393برچسب:, ;ساعت19:8;توسط باران سحری; |
|
╚══ ೋღ❤ღೋ ══╝ امــان ازیــن بــوی پاییــزی امــان ازیــن آســمان ابــری کـــه آدم نــه خـــودش و نــه هیــچ کــس دیگــر نمیـــدانـد دردش چیســت فقـــط میــدانـد کــه هــــر چــه هــوا ســردتر میــشود دلـــش آغـــوش گـــرم میــخواهـــد ╚════ ೋღ❤ღೋ ════╝
+نوشته
شده در جمعه 1 اسفند 1393برچسب:, ;ساعت17:56;توسط باران سحری; |
|
خوب به من نگاه کن ای مه نو رسته جوان پیر دلم سیاه شد در شب تنهایی جان مذهب صد ستاره را کافرم ارتو بنگری زین گنه ات تباه کن جلوه ماه آسمان کعبه قلب من تویی تیشه به کیش من نزن نظم و نظام بگسلد قبله طاق ابروان این دل تار دیده را روشنی از حضور توست راه زچاه گم کنم شمع تو گر شود نهان سایه زلفت شکند شیشه عمر غصه را بخت سعید گشته در بند عنان گیسوان (سعید خنجری)
+نوشته
شده در جمعه 24 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت13:17;توسط باران سحری; |
|
قهوه تلخی و نگاهت شکر بی تویی از قهوه بود تلخ تر قطره ای از قهوه که در چشم توست ریشه خوابم زده شب تا سحر جام شکر ریز لبت نوشتر تیر دوچشمان ترت نیشتر عارض ماهت مکن از من جدا بخت من از شب منما تیره تر زخم تبم تلخ تر از قهوه هاست کم زنمک ریز به جای شکر ساقی ،غم کم بده ارجام زهر جان سعید از در مهرت نگر (سعید خنجری)
+نوشته
شده در جمعه 23 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت21:27;توسط باران سحری; |
|
آه ! اما دل من باز هم افسرده است ! نرم و آهسته ببار ای باران روز و شب در پی هم و بشوی آنچه پلیدی از اندیشه ما............ آه باران باران! ابرهای دل من میگریند
+نوشته
شده در سه شنبه 21 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت20:11;توسط باران سحری; |
|
کتاب سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشت نوبت به ما که رسید قلم افتاد . . .
دیگر هیچ ننوشت خط تیره گذاشت و گفت : تو باش اسیر سرنوشت !
+نوشته
شده در جمعه 17 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت21:22;توسط باران سحری; |
|
خدایا کفر نمی گویم
پریشانم، چه می خواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا تو مسئولی، خداوندا تو تنهایی و من تنها، تو یکتایی و بی همتا
ولیکن من نه یکتایم نه بی همتا، فقط تنهای تنها…
+نوشته
شده در جمعه 17 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت21:9;توسط باران سحری; |
|
تمام تنم میسوزد از زخم هایی که خورده ام...
درد یک اتفاق ویرانم میکند...
من از دست رفته ام...شکسته ام... میفهمی؟!
به انتهای بودنم رسیده ام...
اما اشک نمیریزم...
پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند...!!
+نوشته
شده در پنج شنبه 16 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت15:32;توسط باران سحری; |
|
گــوش کــن وزش ظلمت را می شنوی ؟ من غریبانه به این خوشبختی می نگرم من به نومیدی خود معتادم گـــوش کــن وزش ظلمت را می شنوی ؟ در شب اکنون چیزی می گذرد ماه سرخست و مشوش و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است ابرها، همچون انبوه عزاداران لحظهء باریدن را گوئی منتظرند لحظـه ای … و پـس از آن، هیــچ. فروغ فرخزاد
+نوشته
شده در سه شنبه 14 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت20:3;توسط باران سحری; |
|