ای باران تو دیگر چرا بی وفا شده ای؟ و باز دلتنگ تو هستم ای باران بی وفا ! ای باران مدتی است که دیگر بر این تن خسته ام نمیباری ، و هوای ما را نداری . ای تنها سر پناه من در لحظه های تنهایی هایم تو دیگر چرا بی وفا شده ای. چرا دیگر با باریدنت مرا آرام نمیکنی . مدتی است که دیگر در کوچه های دلتنگی قدم نمیزنم و در کنج اتاق تنها به آسمان نگاه می اندازم تا ابری شود ، اما آسمان مدتی است که آرام آرام است. و باز به انتظار تو نشسته ام ای باران بی وفا! ای تنها سر پناه من در لحظه های دلتنگی ببار که من نیز بغض غریبی در گلویم نشسته است و دلم میخواهد همراه با تو ببارم. و باز ببار ای تنها سر پناه من در کوچه های دلتنگی. ببار که دلم برای صدایت ، راه رفتن در زیر قطره های پر محبتت تنگ شده است. ببار که من جز تو هیچ سرپناهی را ندارم که در زیر آن به این سرنوشت بی مروت بیندیشم. و باز مدتی است که دیگر نمیباری ، تو دیگر چرا بی وفا شده ای! ای باران ببار و با قطره های پر از مهرت بر این تن خسته و پر از گرد و غبار بی محبتی ها جانی تازه ببخش. یک عالمه درد دل و دلتنگی در دلم دارم ، و باز ببار تا در زیر قطره هایت درد دل هایم را به تو بگویم. ای باران تو یکی بیا و بی وفا نباش و لااقل هوای ما را داشته باش.
+نوشته
شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ;ساعت23:37;توسط باران سحری; |
|
دوباره آسمان این دل ابری شده . دوباره این چشمهای خسته بارانی شده . دوباره دلم گرفته است و شعر دلتنگی را برای این دل میخوانم. میخوانم و اشک میریزم ، آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند. در گوشه ای ، تنهای تنها و خسته از این دنیا . دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند. خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری می شود. خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است و با نگاه معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه پرواز میکنند چشم دوخته است. دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب ، مثل لحظه سوختن پروانه ، مثل لحظه شکستن یک قلب تنها . دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید و دوباره این دل بهانه میگیرد. به کنار پنجره میروم ، نگاه به آسمان بی ستاره . آسمانی دلگیرتر از این دل خسته . یک شب سرد و بی روح ، سردتر از این وجود یخ زده. خیلی دلم گرفته است ، احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه است. تنهایی مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده است. دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است. آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است ، قناری پر بسته در گوشه ای از قفس این دل نشسته و بی آواز است. هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست. میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم . دلم میخواهد از این غم تلخ و نفسگیر رها شوم . اما نمی توانم… دوباره دلم گرفته است ، خیلی دلم گرفته است، اما کسی نیست تا با من درد دل کند ، کسی نیست سرم را بر روی شانه هایش بگذارم و آرام شوم… هیچکس نیست!
نویسنده :» مهدی لقمانی
+نوشته
شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ;ساعت23:2;توسط باران سحری; |
|
به تو نرسیدم، اما خیلی چیزارو یاد گرفتم... یاد گرفتم به خاطر کسی که دوستش دارم باید دروغ بگم. یاد گرفتم هیچکس ارزش شکوندن غرورم رو نداره. یاد گرفتم توی زندگی برای اون که بفهمم چقدر دوستم داره هر روز به یه بهانه ای دلشو بشکونم. یاد گرفتم گریه ی هیچکس رو باور نکنم. یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم. یاد گرفتم دم از عاشقی بزنم ولی اما از کجا بگم از کی بگم... می خوام همین جا دلمو بشکونم خوردش کنم تا دیگه عاشق نشه. تا دیگه کسی رو دوست نداشته باشه. توی این زمونه کسی نباید احساس تورو بدونه وگرنه اون تورو می شکونه. می خوام بشم همون آدم قبل کسی که از سنگ بود و دو رو برش دیواری از سکوت و بی تفاوتی... می خوام تنها باشم...
+نوشته
شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, ;ساعت1:10;توسط باران سحری; |
|
من شاعر نیستم فقط گاهی که سرریز می شوم از غم گاهی که تنهایی همه ام را پر میکن واژه هایی در ذهنم میرقصند کلماتی از مهر،از عشق،از او ...وجودم را قلبم را می نویسم می نویسم و میدانم که تنها قلم است که درون مارا به تصویر میکشد تصویری از الهام ،تصویری که پیداست حتی از پشت این شیشه های سرد تصویری که زنده است حرف میزند میخندد قلب من سرشار است روشن از ترانه هایی کهن ترانه هایی شیرین نه شاعر نیستم این کلمات اشک هاییست که بجای گونه هایم در دفترم متولد می شوند نوزادی از حسرت و تنهایی قلبم را برایت مینویسم
+نوشته
شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, ;ساعت1:9;توسط باران سحری; |
|
رفت و منو تنها گذاشت با کوله بار خستگی گم شدم و تنها شدم تو کوره راه زندگی رفت و نگاهی ام نکرد به این مسافر غریب که بعد اون چی میکشه از این همه درد و فریب رفت و نگامو ندید که غرق بارون و غمه از این همه درد هرچی بگم بازم کمه رفت و بازم تنها شدم با خاطرات بچگیم با یک بغل شعر و غزل که گم شده تو زندگیم رفت و کتاب عشقمو زیر غبار روزگار از یاد اون رفت و حالا منم اسیر و بی قرار رفت و کبوترای عشق واسش بهونه میگیرن کلاغ باغ زندگیم از غم هجرش میمیرن رفت و نگفت که کی میاد نگفت به یادم میمونه اما دل ساده من باز اونو عاشق میدونه
+نوشته
شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, ;ساعت1:12;توسط باران سحری; |
|
رفتی رد پایت در دلم ماند شکوه خنده هایت در دلم ماند دلم را با سحر خوش کرده بودم غروب ماجرایت در دلم ماند شریک دردهایم بودی اما غم بی انتهایت در دلم ماند هزار و یک شبم چون باد بگذشت طنین قصه هایت در دلم ماند سپردی سرنوشتم را به پاییز بهار با صفایت در دلم ماند علی رغم سکوت ساده من سفر کردی صدایت در دلم ماند و حالا مثل یک رویای برفی تو رفتی رد پایت در دلم ماند
+نوشته
شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, ;ساعت1:7;توسط باران سحری; |
|
اگه برف می دونست زمین خاکی چقدر کثیفه
برای اومدن به اون لباس سفید نمی پوشید . . .
عشق یعنی :
چون خورشید، تابیدن بر شب های دوست
و چون برف ، ذوب شدن بر غم های دوست . . .
آرزو می کنم غم های دلت برن زیر اولین برف زمستونی
و دلت سفید و همیشه بدون غم بمونه . . .
دوتا آدم برفی که میونشون یه رود بود عاشق هم می شن
اونا از عشق هم آب می شن به امید این که یه روزی توی رودخونه به هم برسن . . .
مثل بارون با صفایی / مثل برف سفید و ماهی
مثل گل خوشبو و زیبا / مثل خون تو قلب مایی
چه بخواهی، چه نخواهی / تو عزیز دل مایی
برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگیست این ایام . . .
در این روزهای برفی آیا برای گنجشکان دانه ای ریخته ای ؟
پرنده دل من نیز ، دیر زمانیست که در برف گیر افتاده . . .
. * ./۰۰\. *.
. * (‘_’) * .
* . ( : ) . *
. *( : )* .
ببین چه آدم برفی نازی درست کردم !
با این که خیلی دوستش دارم ، مال تو !
داره برف میاد، بیا تو قلبم سرما نخوری!
دارد برف می آید در گوش دانه های برف نام تو را زمزمه خواهم کرد
تا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند . . .
مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف ٬ سخت محتاج به گرمای پر و بال توام
تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت ٬ میتوان گفت که من چلچله لال توام . . .
عشق یعنی آن نخستین حرفها
عشق یعنی در میان برفها
عشق یعنی یاد آن روز نخست
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست
در برف ، سپیدی پیداست . آیا تن به آن می دهی ؟
بسیاری با نمای سپید نزدیک می شوند که در ژرفنای خود نیستی بهمراه دارند . . .
رفاقت مثل آدم برفی میمونه ، درست کردنش راحته اما نگه داشتنش سخته !
آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه غم از رو دلت کم بشه نازنینم ...
+نوشته
شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ;ساعت19:39;توسط باران سحری; |
|
سخن بزرگان در قاب تصوير - شماره 2
+نوشته
شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, ;ساعت9:21;توسط باران سحری; |
|
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
* *
*اینجا در دنیای من، گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند*
*دیگر گوسفند نمی درند*
*به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...*
* *
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
**
**اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشک خیلی حرف دارد!!!*
**
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
* *
*می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .*
* عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد *
*بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... *
*بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . *
*تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. *
*تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود *
*و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!*
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
* *
*این روزها به جای" شرافت" از انسان ها *
* فقط" شر" و " آفت" می بینی !*
* *
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
* *
*راســــــتی،
دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!
"حــــال مـــن خـــــــوب اســت" ... خــــــوبِ خــــوب*
* *
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
* *
*میدونی"بهشت" کجاست ؟ *
*یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب ! *
*بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری...*
* *
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
* *
*وقتی کسی اندازت نیست *
* دست بـه اندازه ی خودت نزن...*
* *
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
* *
*این روزها "بــی" در دنیای من غوغا میکند!
بــیکس ، بــیمار ، بــیزار ، بــیچاره بــیتاب ، بــیدار ، بــییار ،
بــیدل ، بـیریخت،بــیصدا ، بــیجان ، بــینوا
*
*بــیحس ، بــیعقل ، بــیخبر ، بـینشان ، بــیبال ، بــیوفا ، بــیکلام
،بــیجواب ، بــیشمار ، بــینفس ، بــیهوا ، بــیخود،بــیداد ، بــیروح
، بــیهدف ، بــیراه ، بــیهمزبان *
*بــیتو بــیتو بــیتو......*
* *
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
* *
*ماندن به پای کسی که دوستش داری *
* قشنگ ترین اسارت زندگی است !*
* *
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
* *
*می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما*
* بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...*
* *
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
* *
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!*
**
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
* *
*مگه اشك چقدر وزن داره...؟ *
*که با جاري شدنش ، اينقدر سبک مي شيم...*
* *
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
♡
*من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم ...*
* یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم *
* ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه ...*
*و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم!!!!*
+نوشته
شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, ;ساعت21:6;توسط باران سحری; |
|
ببار ای باران که این تنهایی تمام شدنی نیست، آن لحظه های زیبا تکرار شدنی نیست.
ببارای باران که شعرتلخ جدایی خواندنی نیست،غم تلخی که درسینه دارم فراموش شدنی
نیست
ببار که دلم گرفته است ، چشمهایم از اشک ریختن خسته است.
ببار ای باران ، که سکوت این لحظه ها با صدای تو و صدای گریه هایم شکسته شود،
دلم از غصه ها خالی شود و لحظه هایم مثل همیشه بارانی شود.
ببار ای باران ، آمدن تو مرا آرام میکند ، قطره های تو مرا از چشمان غریبه ها پنهان میکند.
چه آمد بر سرم که اینگونه پریشانم ، باور ندارم که اینگونه تنهایم .
چه آمد بر سرم که اینک آرزوی کسی را دارم که با من قدم بزند در زیرقطره های باران،
درد دل کند با من در این حال و هوای دلگیر آسمان.
ببار ای باران که غم از دلم رفتنی نیست ، هوای سرد قلبم گرم شدنی نیست
وای ؛ باران باران
شیشه ی پنجره را بَاران شست.
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران باران
پرمرغان نگاهم را شست
وقتي دانههاي مرواريدي باران بر زمين ميافتد.
باران كه ميآيد، اين دل ديوانه، ديوانهتر ميشود و بهانهگيرتر.
قفس سينه بس تنگ است
براي دلي كه به هواي كوي تو بال ميگشايد
و ميل پر كشيدن به سويت هوايياش كرده است.
باران كه ميبارد،ميل درآغوش كشيدنت وبوسيدنت افزون
ميشود
و شعلههاي سركش اين ميل جانم را ميسوزاند.
باران باران صدای تو که می آید
همه احساسات من را مرطوب می کند
انگار بوی کاهگل می آید از خانه قدیمی ذهن من
یاد باران
یاد خوبی
یاد پاکی
آی باران
تو کجایی
من شوم خیس
زیر چترت
من شوم خیس
روی گونه هایم اشک بکار
اشک شوق
اشک دوری
اشک را هم با خود ببر
صاف صافم کن
مثل رنگین کمان بعد یک باران طولانی
باز هم قطرات باران
باز هم ایستادن من زیر باران . . .
میخواهم شسته شوم
میخواهم پاک شوم
و شما !
ای تمامی کسانی که به نظاره نشسته اید
نگاه کنید و ببینید . . .
ببینید که من از درون و با تمامی وجود
خواسته ام که از روزهای گذشته جدا شوم و فاصله بگیرم
و اکنون باران سرتاپای مرا خیس کرده و شسته است
شاید شبنم اشکی در چشمان تو
و حتی نم اشکی در دیدگان من بتواند همچون قطره ی باران
نگاه من و تو را هم شستشو دهد
تا یکدیگر را بهتر ببینیم
هم آغوشي باران هوس با تن خشك كوير دل ما
خار صد ساله غم شاخه اي ديگر آورد
با هوس هم دل ما شاد نشد
غصه از دست دل آزاد نشد
با هوس هم سر ما مست نكرد
خنده را با لب پژمرده مارفيق و همدست نكرد.
با كار خرابات نشيني چه كنيم
با گدا نشسته با شاه نشيني چه كنيم
گفت : از عشق گدايي است اگر شاه شديم
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک ،باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم.
+نوشته
شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, ;ساعت12:23;توسط باران سحری; |
|
خدایا تو که عشق را افریدی خدایا من شدم مست رویش خدایا این که بود با ان دو خالش خدایا دادی تو دستش به دستم خدایا نوشیدم از جام شرابش خدایا او مگر فرصت به من داد خدایا رفتنش اتش بر افروخت خدایا این نه ان بودا که دیدم خدایا من همان مورم که بودم گاهــے دلمــ میخواد, وقتــے بغض میکنــم,
خدایا تنها مگذار.......! دلی را که هیچکس
دردش را نمی فهمد، چرا که خود می دانی.. چه سخت است تنهایی خداونداکمکم کن تا زودتر ببخشم دیرتر برنجم بیشتر بیاندیشم کمتر قضاوت کنم بیشتر گوش کنم کمتر حرف بزنم بیشتردل روشاد کنم کمتردل رو بشکنم بیشترشادی کنم کمتر غمگین باشم خدایا !! آخرش نفهمیدم اینجایی که هستم ... تقدیر من است یا تقصیر من ؟؟؟ چرا صبری به همراهش ندادی
خراب ان دو ابروی کمانش
یکی بر لب یکی بر گونه هایش
زبان او ببرید هر دو دستم
شدم محو رخ مانند ماهش
امان از عشق یکسو ای دادبیداد
از ان لحظه دلم در یاد او سوخت
دران هنگام گویی حوری دیدم
ولی در پیش او این هم نبودم
خــدا از آسمون به زمیـטּ بیاد, اشکـــــ هامو پاکــــ کنه, دستمو بگیره و
بگه: اینجا آدما اذیتت میکــنن؟!!!
بــیـــا بــــــریــــــــم
پرسید:فرزندم پس آدمت کو؟
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:در آغوش حوای دیگریست…
+نوشته
شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, ;ساعت19:44;توسط باران سحری; |
|
تا به کی درسکوت باید فریادی کنم یا که با خاموشی ناله هایم را سرکنم من در این هستی نیست گشتم گفتم شایددر نیستی تو را پیدا کنم تا به کی با ساز درد ناله هایم را هماهنگ بایدت شاید این بار اشکاهایم را سازی کنم من در این اشفته احوال تابه کی باید کی کی کنم ایکاش بیایی غصه هایم سر شود یا که اه ناله هایم دم شود خسته ام گر بیایی جانم را فدایت می کنم تا به کی با گریه های بی قرار نام مهدی را در دلم نجوا کنم ترسم بمیرم غصه هایم قصه شود دیر وز امروز فردا غیبت فردایت را چگونه باور کنم خود را به خواب میزنم شاید در این رویا لحظه ای را با تو سر کنم بی تو در روضه رضوان چه کنم جحیم عشق من است چون بسوزم ساز مهدی سر کنم می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !
+نوشته
شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, ;ساعت19:40;توسط باران سحری; |
|
سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم ببار باران ببار که چتری بر روی دلم نخواهم گرفت ببار که شاید اندکی از داغ این دل سوخته بکاهی ببار که ویرانه دل من سقفی ندارد که از قطرات سردت ایمن باشد ببار که خانه دلم بسی تشنه و ملتهب است ببار که شاید اندکی غبار غم را از دل تیره ام بزدایی ببار و سیلی به پا کن و دل مسکین و گوشه نشین مرا با خود ببر ... ببار ای باران ... ببار که از بارش تو من شادم ببار که عطر تو را می طلبم ببار که شاید پس از بارش تو به یادش رنگین کمانی در دلم برپا شود ببار و دل عاشق و تب دار مرا اندکی آرامش ببخش ببار که دلم دلتنگ اوست ببار که شاید در صدای دلنشین تو طنین صدای او را بشنوم ببار ای باران . . باز ای باران ببار نوای غنچه دلم میگیرد وقتی اسمان برای حیاتم اشک میریزد ولی وجودم دیگر جایی برای گرفتن اشکهایش ندارد دلم میگیرد وقتی اسمان با همه زیباییش ونور طلاییش به من نزدیک میشود ولی وجودم توان حرکت بسویش را ندارد دلم میگیرد از همه مهربانیهای اسمان و نا مهربانیهای خودم دلم میگیرد که دیگر پزمرده شدن رسم شدن در میان غنچه ها دلم میگیرد که اشکهای اسمان بر وجودم میبارد ولی وجودم سیراب شده از سیلاب های زمین.....
عیبی نداره میدونم باعث این جدایی ام
رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه
نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه
لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود
احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آروم
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آسون
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود
سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود
رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز
من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز
که دلتنگم....مثال مرده بی رنگم
ببار باران
کمی آرام....که پاییز هم صدایم شد
که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد
ببار باران
بزن بر شیشه قلبم....بکوب این شیشه را بشکن
که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد
ببار باران
که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش
ببار باران
درخت و برگ خوابیدن
اقاقی....یاس وحشی....کوچه ها روزهاست خشکیدن
ببار باران
جماعت عشق را کشتن
کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن
ولی باران ، تو با من بی وفایی
توهم تا خانه ی همسایه می باری
و تا من
میشوی یک ابر تو خالی
ببار باران
ببار باران.......که تنهایم
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرار
باز ای باران ببار
بر تمام شعر های دفترم
بر تمام واژه های انتظار
باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی
تشنگی ها خستگی ها را بشوی
باز ای باران ببار ...
باز ای باران ببــــــــــــار
باز ای باران ببــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
دل بارانـــــــی من ،زیر شلّاق زمان
لحظه ایی\" ها \"نکرد
اشک سوزانــــــش را ،بی سبب
\" آ \" نکرد
تن مظلومیتِ شعرمن
با تو هــــــم \"تا\" نکرد!
پیش نامردم نا....،لب ز لب
\"وا\" نکرد!
خسته بود و کمرش
پیش هر ناکس و کس
\" تا\" نکرد
+نوشته
شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, ;ساعت19:22;توسط باران سحری; |
|
تنها: دیگر تنهایم , تنها تر از تنها. چشمانم , صدای لرزانم , فریادم , تمام وجودم را تنهایی فرا گرفته. بغض های روزانه , اشکان شبانه. من از تنهایی بی زارم و فراری ولی این چرخش روزگار مرا بیش از پیش به سوی تنهایی راهی می کند. من اسیر تنهایی و شب , من...معنای وجود غم , من...واژه پر معنای درد , اما تو... تمام زندگی من. همیشه به این فکر بودم که تو این دنیای پوچ کسی هست که مرحم تنهایی هام هستش و مرا نیز دوست می دارد. من تنها نبودم ولی تنها شدم. خیلی خیلی سخت است که کسی را از تمام وجودت دوست داشته باشی از ته , ته چاه قلبت ولی......... خیلی سخت است. فریاد سر می دهم , فریاد تنهایی , که دیگر تنها شدم. ای مسافر غریبه , چرا قلبم رو شکستی, رفتی و تنهام گذاشتی , ای که بی تو , تک و تنهام توی این غربت سنگی , می دونم بر نمی گردی , شدی هم رنگ دو رنگی , همه زندگی من اون نگاه عاشقت بود , چرا فکر کردی به جز من یکی دیگه لایقت بود , رفتی و ازم گرفتی , اون نگاه آشناتو , واسه من بمبی گذاشتی التهاب لحظه هاتو , حالا من تنها نشستم با نوای بی نوایی , چه غریبم بی تو اینجا , ای غریبه بی وفایی. زیر بارون گریه کردم نبینی نمی دونی چقدر زیبا و دل فریبی اشکهای تنهایی من هدیه به تو دیگر نمی توانم , دیگر طاقت ندارم , دیگر به پایان رسیده ام , از هیاهوی واژه ها خسته ام , من سکوتم را از اوراق سپید آموخته ام , آیا سکوت , روشن ترین واژه ها نیست؟ همیشه در خلوت , مرگ را مجسم دیده ام آیا مرگ خونسردترین واژه ها نیست؟ تا چشم گشودم از چشم زندگی افتادم , شبی شاید امشب , زیر نور یک واژه خواهم نشست. نام خونسرد معشوقه ام را بر حواس پنجگانه ام خال خواهم کوفت و هم زمان , پایین آخرین برگ خاطراتم خواهم نوشت: پایان
+نوشته
شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, ;ساعت18:57;توسط باران سحری; |
|
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
صبوری آموخت. اما... توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را.
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را
+نوشته
شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, ;ساعت18:51;توسط باران سحری; |
|
زندگی: من فرصتی مغتنم برای بودنم
تو اژدهایی مترصد بلعیدن
مرگ: من آغازی به آرامش ابدیم
تو آغازی به آلام دنیوی
زندگی: من خالق یک لحظه شیرین عاشقانه ام
تو جابری که دریغ از این لحظه نداری
مرگ: تو تحمیل ناخواسته ی گریبانگیر بشریتی
من منتخب آنها برای رهایی از تو
زندگی: تو فاجعه انفصال عاشق و معشوقی
من فرصت دوباره باهم بودنشان
مرگ: تو بار سنگین اجباری برای زجر کشیدن
من جرثومه ای برای گریز از این وادی
زندگی: تو اشک مادر داغدیده ای
من اشک شوق دیدار فرزند مفقود الاثر
مرگ: تو تولد کودک نامشروع دو بی خانمانی
من گریزی برای رهایی از این مخمصه
زندگی: من لبخند زیبای یک نو مادرم
تو خلوت تنهایی یک زوج عاشق
مرگ: من پایان ناله های یک پیرمرد زمینگیرم
تو اصراری زجرآلود به بودن او
زندگی: من مصور یک بوسه ی شیرین عاشقانه ام
تو قطره اشک یک عاشق در هجران معشوق
مرگ: تو چشم نظاره گر شکنجه های یک شکنجه گری
من تیر خلاصی از این عذاب
زندگی: من عفو یک پدر داغدیده ام
تو سنگسار یک زن به جرم عاشق بودن
مرگ: من خط بطلان به وجود پس از مرگ معشوقم
تو جزای جرم زندگی بدون او
زندگی: من نگاه نوازشگر یک پریزاده ام
تو خلوت سرد تنهایی
مرگ: من فرصت گرم انتقامم
تو انتظار بیهوده یک مادر ناباور
زندگی: من نقطه اوج عروج یک انسانم
تو نزول او به پست ترین جای ممکن !
مرگ: ............................... !!!
گرچه از مرگ گریزی نیست و نباید حتی لحظه ای از اون غافل بشیم اما زندگی نیز،
+نوشته
شده در دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:, ;ساعت23:26;توسط باران سحری; |
|
(ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل)
... بــــــــــــــــــــوق ...
شماره مورد نظر در شبكه زندگی انسانها موجود نمی باشد،
لطفا" مجددا" شماره گیری نفرمایید !
.
.
.
هفت شماره دیگر
(دوست ، یار ، همراه ، همراز ، همدل ، غمخوار ، راهنما )
... بــــــــــــــــــــوق ...
مشترك مورد نظر در دسترس نمی باشد !
.
.
.
باز هم هفت شماره دیگر
(خدا ، پروردگار ، حق ، رب ، خالق ، معبود ، یكتا)
... بــــــــــــــــــــوق ... بــــــــــــــــــــوق ...
... لطفا" پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید
... بــــــــــــــــــــوق ...
سلام ... خدای من !
اگر پیغاممو دریافت کردین، لطفا" تماس بگیرید، فقط یكبار !
من خسته شدم از بس شماره گرفتم و هیچكس، هیچ جوابی نداد !
شماره تماس من :
(غرور ، نفرت ، حسادت ، حقارت ، حماقت ، حرص ، طمع)
منتظر تماس شما هستم . انسان !
.
.
.
خداوندا ...
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترین تنهام؛ انسانم
خدا گوید :
تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
تو ای انســــان !
بدان همواره آغوش من باز است
شروع كن ...
یك قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من ...
+نوشته
شده در دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:, ;ساعت23:19;توسط باران سحری; |
|
گیر خواهم انداخت
شاید اینگونه بشود تو را
” تجربه ” کرد…!!!
برای تویی که قلبت پـاک است…
برای تو می نویسم……..
برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست…
برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست…
برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست…
برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد…
برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است…
برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی…
برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی…
برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است …
برای تویی که سـکوتـت سخت ترین شکنجه من است….
برای تویی که قلبت پـاک است…
برای تویی که در عشق ، قـلبت چه بی باک است…
برای تویی که عـشقت معنای بودنم است…
برای تویی که عـشقت معنای بودنم است…
برای تویی که غمهایت معنای سوختنم است…
برای تویی که آرزوهایت آرزویم است……….
دوستت دارم تا ……..!
نه…!
دیگر برای دوست داشتن هایم تایی وجود ندارد
بی حد و مرز دوستت دارم
+نوشته
شده در دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, ;ساعت15:0;توسط باران سحری; |
|
این روزا خیلی دلم گرفته خدایا خودت کمکم کن
+نوشته
شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, ;ساعت21:55;توسط باران سحری; |
|
کجایی عزیزم روانم شکست زبس غصه خوردم نهانم شکست چنان گریه کردم که چشمم شکافت به قدری پریشم که جانم شکست (سعید خنجری)
ادامه مطلب
+نوشته
شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, ;ساعت16:0;توسط باران سحری; |
|
" گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم رو به سمت یه آغاز می کشاند..... اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلمو شنیدم.... و تا چشم گشودم دیدم، کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده ای روشن .... وقتی دیدم چگونه پا رو دلم گذاشتی، از اوج غرور به قعر دلتنگی سقوط کردم و وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف، که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم را نوازش می داد و دل سنگین احساسم با اولین بارش غربت شکست..... باور کردم که..... همیشه یک پایان انسان را سمت آغازی دیگری نمی کشاند ..... گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشت پنجره ی پایان به خاطرات گذشته نگریست..... گاهی باید پشت حصار حسرت در خاطرات ..... زمانی که دستهای دلمان را گره کور عشق زدیم و با تیغ وداع گسلاندیم، غرق شویم...... باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست و باور کرد ..... پایان را، بی آغازی دیگر........ "
+نوشته
شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ;ساعت21:42;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ;ساعت21:37;توسط باران سحری; |
|
چون پیرهن تو که به تن نزدیک است
امروزِ به هم رسیدنِ ما دور است
فردای «بدونِهم شدن» نزدیک است
+نوشته
شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ;ساعت19:5;توسط باران سحری; |
|