كودك نگاهي به سوراخ چكمه اش انداخت! لبخندي زد سرش را رو به آسمان كرد وگفت: " خدايا گريه نكن " " امشب مي دوزمش...!
+نوشته
شده در دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, ;ساعت10:45;توسط باران سحری; |
|
شـکسـته ام گاهی که حتی...! نــــای نداری. . .!
به سیــــــــــــــــــــــــم آخر… ساز میزنم امشــــــــــــــــــــــــب…! به کوری چشم دنیــــــــــــــــــــــــا…. که ســــاز مخالــــــــــــــــــــــــف میزنــــــــــــــــــــــــد… با من….!!!!!!
مــی فهــمـی ؟
بــه انتـــهـای بــودنـم رســیده ام
امــــا اشــک نـمیــریـزم
+نوشته
شده در دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:, ;ساعت13:27;توسط باران سحری; |
|
نــــوشـــــتم " قـــــم حــــا " مــــــــنِ ايـــــن روزهـــــــــا را بشنــــــــاســــــی!!!
همـــــه بــــهـــم خنــــدیـدنـــد!!
گــــریــســـــتم
گفـــــتم بـــــه "غــــم هــــا " یــــم نخنــــدیـــد ،
کــــه هـــــــر جــــــــور بنــــويسم
درد دارد!!!
ازآخـــــــر بـــــه اول بخـــــوان تــــــا
+نوشته
شده در دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:, ;ساعت12:6;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در دو شنبه 14 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت11:41;توسط باران سحری; |
|
دیگر تنهــا صـدایـی کـه در تنهــایـی هــایــم بـه گــوش می رسد تنهــا صـدای هـق هـق گریــه هــایـم است...... طاقت شنـیـدش را داری؟؟؟؟؟
+نوشته
شده در دو شنبه 14 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت11:38;توسط باران سحری; |
|
می دآنـم بـرآیم اشـک می ریـزد . . .
بـاید خـدا را صـدا بـزنم !
یـک میـز دو نفـره دو صنـدلی !
یـکی مـن یـکی خـدآ !
حـرف نمی زنـم
نگـآهـم کـآفیسـت
+نوشته
شده در دو شنبه 14 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت11:36;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:, ;ساعت12:4;توسط باران سحری; |
|
مترسک را دار زدند ،
راست مي گفتي که اينجا " قحطي عاطفه " است...!!!
+نوشته
شده در دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:, ;ساعت11:39;توسط باران سحری; |
|
به سلامتــی کسی که به خاطر به دست آوردنش خیلیها رو از دست دادی ولی تنهـــــات گذاشت ... سلامتــی پسری که با چشم های خیس وارد ساندویچی بغل "تالار عروسی" شد و گفت :امشب عروسی عشقـــــــمه " بندری بزار " به سلامتـــــــی روزی که... اسمم بیاد رو لــــب رفیقـــــــام... پوزخـــــند بزنن و با پشت دست اشکاشــــــونو پاک کننو بگن... هههههی!!! هر چقــــــدر هم از دست عشقــــــش ناراحت باشه فقـــط سرش غـــــر میزنه و باهاش قــــهر میکنه ... اما هیچــــوقت دلــــــــــــش نمیـــــاد خیانـــــــت کنه ... یا با پسـر دیگه ای بپـــــره .. چون واقعا عاشـــقشه و وفـــــادار بزن به سلامتـــــی حرفهای دلــــــت که به کسی نگفتی... بزن به سلامتـــــــــی اینکه کوه درد بودی ولی دم نزدی..... بزن به سلامتــــــــی تنهایی هات ولی تنهایی رو دوست نداشتی... بزن به سلامتــــــــی آرزوهایی که نتونستی لمسشون کنی..... به سلامتیــــه لبخندی که کمکت میکنه تا برا همه توضیح ندی حالت داغـــونه ! سلامتــــی پسری که رفت سربازی مرد شه برگشت دید نامزدش زن شده!! به سلامتــــی خــــــودم و خـــــودت. باهم بخـــــوریم به هم نخـــوریم.باهم بخنــــدیم به هم نخنــــــدیم. سلامتـــــی اونایی که دوستشون داریم و نمیدونن... پیک آخر بسلامتـــــــی خودم که تو رو همیشه سلامــــــت ببینم.! به ســـــــلامتی هرکی زدیم رفت, میزنیم به ســلامتی غــم شاید اونم رفت...
+نوشته
شده در دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, ;ساعت13:2;توسط باران سحری; |
|
اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد *** در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام نیلوفر و باران در تو بود در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم *** من برگ را سرودی کردم من عشق را سرودی کردم سر سبز تر ز جنگل پرتپش تر از دل دریا پر طبل تر از حیات
اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد
در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من
سر سبز تر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان
پر طبل تر زمرگ
من برگ را سرودی کردم
من موج را سرودی کردم
من مرگ را
سرودی کردم.........
+نوشته
شده در دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:, ;ساعت2:4;توسط باران سحری; |
|
“دنیا”را بغل گرفتیم
گفتند:امن است
هیچ کاری باما ندارد،
خوابمان برد.
بیدار شدیم،دیدیم
آبستن تمام دردهایش شده ایم...
+نوشته
شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:, ;ساعت1:42;توسط باران سحری; |
|
هیچوقت از خدا نخواستم همه دنیا مال من باشه …
فقط خواستم…
اونی که ماله منه واسه هیشکی نباشه…
+نوشته
شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:, ;ساعت1:14;توسط باران سحری; |
|
دنیای ما پر از دست هایی است که خسته نمی شوند از نگه داشتن نقابها
+نوشته
شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:, ;ساعت1:9;توسط باران سحری; |
|
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
+نوشته
شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:, ;ساعت1:7;توسط باران سحری; |
|
ازسرزمینی می آیم که مردمانش کم از صفا ووفا ندارند وسرزمین دلهایشان کم ازسرسبزی بوستان بهشت نیست . در این سرزمین چشمه ای از جنس نور جریان دارد که یاد آور صهبای بهشت است .کودکانش خندان ومردمانش همه شنگ.ووسعت دیدگانشان خاک قدمهای زنان آزاد این سرزمین است آسمانش پوشیده ازلکه های ابری ایست که برای دلتنگی های دیگران می بارد. شاعرانش همه غزل سرایند غزلهایی گویند به وزن دلهای بزرگ و احساسات پاک.امید را می شود در دیدگانش به وضوح مشاهده کرد . دلهای امیدوارشان همانند دریای بیکران آرام وروشن است . آری اینان رستگاران افکارغبارگرفته اند که در تپش قلبشان حرفهایی برای نگفتن ندارند .وتنهایی هایشان رابا هم قسمت میکنند .وکلبه ی تنهایی من را با چراغ تنهای شب(ماه) روشن کردند.من صدای تپش قلبشان ر ا می شنوم واگر فرسنگها فاصله بینشان باشد تپش قلبشان را برای یکدیگر می فرستند. و من همچنان در شاهراه خیال( Main way) در اندیشه این سرزمین که فراسوی تجسم است حیرت زده مانده ام .واز خویش گفتن هارا فراموش کرده ام . فراموش کردم پسر صحرا راکه دلش همانند اقیانوس بود.فراموش کردم دلنوشته های یک پسر معلول را.فراموش کردم خاطرات کهنه ام را خاطراتی که هیچگاه نتوانستم آنها رابیان کنم و بادیدن شاعران شیرین بیان غزل سرا اشعار نو ام را با خاطرات کهنه ام در صندوقچه خیال مدفون کردم.اما هیچگاه فراموش نخواهم کرد افسانه دوعاشق دور از هم اما باهم را این افسانه حقیتها در برداشت.از سین سنبل سبدی ساختم وخاطرات این سرزمین رادر میان گلهای سنبل این سبد جای دادم تاهمیشه بهاری شود یاد وخاطره این سرزمین در نزد من.
+نوشته
شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:, ;ساعت21:57;توسط باران سحری; |
|
دســتانم را ببین.. نا ندارد اما نمی خواهم بشـکنم❤❤
دلتنگت می شـوم❤❤
وقتی بدانـم بعد از شکسـتنم دیگر نخواهمـ بود ❤❤
این روزها گاهـی می نویسـم و خـط می زنـم❤❤
فـقط بدان ❤❤
آنچه شکسـتنی است میـشکند و آنچه را که تحمل سوز است تحمل❤❤
ادامه مطلب
+نوشته
شده در دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, ;ساعت10:17;توسط باران سحری; |
|
که حتّی پاییز هم برای امدن استخاره میکند
آنقدر رسیده ام
که هوس زرد شدن دارم
هوس ریختن
با باران یکی شدن
دلم پاییز میخواهد.
باغچه ی پاییز من
سبز تر از بهار و
گرم تر از تابستان و
سرد تر از زمستان است
پاییز من آهنگ خش خش برگ دارد
سرود نسیم
رقص شاخه ها
پاییز چه كردی با من كه اینچنین بی قرارانه
در انتظارت این روزهای آخر
تابستان را سپری می كنم.
پاییز زیبایم ! برایت دلتنگم.
+نوشته
شده در دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, ;ساعت9:58;توسط باران سحری; |
|
گاهی اوقات غمها مسری اند تنهایی ها…دردها… می روند از جایی به جای دیگر از تنی به تن دیگر از چشمها… قطرات منتظر در پشتشان حلقه های پف کرده دورشان از ابروها خمیدگی و شکستگی پشت آنها از چین و چروک های نقش بسته روی صورت زیرچشم،روی پیشانی گاهی اوقات این چین و چروک ها نشان می دهند قدمت غصه ها را وسعت دردها را…ازدحام تنهایی ها گاهی اوقات دردها مسری اند غم ها…تنهایی ها… می روند از جایی به جای دیگر از قلبی به قلب دیگر از لبخندی بر لب لبخندی از دردهای تکراری،غم های پیر شده لبخندی از روزهای قدیمی،خاطرات فراموش شده از لرزش لب ها،آرامش پلک ها سفیدی مو ها،سکوت حرف ها گاهی اوقات لب ها از سرمای تنهایی می لرزند قلب ها از تاریکی رنج ها می ترسند گاهی اوقات تنهایی ها مسری اند دردها…غم ها… می روند از جایی به جای دیگر از زمانی به زمان دیگر از خیرگی نگاه،سالخوردگی صدا،تیرگی لحظه ها از یک آه حزن انگیز،از یک سکوت اندوه بار از فرو غلتیدن یک قطره اشک،یک قطره درد از فرو بردن سال ها بغض،سال ها حزن گاهی غم ها آرام آرام لحظه ها را پیاده طی می کنند و می روند گوشه دلت بس می نشینند گاهی تنهایی ،تنها مال یک نفر نیست گاهی تنهایی می رود همچون پرنده ای از شاخه ای به شاخه دیگر همچون باد از شهری به شهر دیگر همچون نگاه از فردی به فرد دیگر همچون بیماری از تنی به تن دیگر
+نوشته
شده در دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, ;ساعت1:53;توسط باران سحری; |
|
غریب است سرگردانی در مه! پر از دوست بود دنیا برایم، راستی که هیچکس عاقل نمی شود، غریب است در مه سرگردان شدن!
آنجا که تنهاست هرسنگ و بوته ای،
و هیچ درختی درخت دیگر را نمی بیند.
همه تنهایند.
آنوقت که زندگی ام نور بود.
اینک که مه فرو می افتد.
دیگر کسی قابل رویت نیست.
مگر اینکه تاریکی را بشناسد،
که خاموش و گریز ناپذیر،
از همه جدا می کند او را.
زندگی تنها بودن است.
هیچ کس چیز دیگری نمی شناسد.
همه تنهایند.
+نوشته
شده در دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, ;ساعت1:36;توسط باران سحری; |
|
ای باران
تو که چشم از عشق می بخشایی
هنوز هم در قطره قطره، قطرات
اشک چشــــمانـــــــت عشق تازه
و نمایان است
ای باران
من عشق را بنام تو آغاز کرده ام
ببار بر من، ببار بر دل خـســـتهٍ من
و عشق بــبـخـــــــشا بـــــر من
و بر دل من
ای باران
مرا آنگونه عاشق کن تا هر لحظه
ازاحـــــساس عشق توسرشار شوم
هر مکان بر نام تو بر وعشق تو
بـبالم تاهـمیشه
ای باران
باز هم ببار و ببار و بر من ببار
برنیستان وگلستان ودشت وصحرا ببار
بر دل عـاشــــقـــان و عـــارفـــان
وعـالـمان ببار
ای باران
ببار وهمیشه ببارتا با شیرينی عشقت
همه عـشق تـــرا احســاس کنند و بر تو
مــــثـال مــن و دل مــن بــبـالــند
تا همیشه و همیشه
+نوشته
شده در دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:, ;ساعت23:28;توسط باران سحری; |
|
به گورستان سفر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و اهی شنیدم کله ای با خاک می گفت که این دنیا نمی ارزد به کاهی
+نوشته
شده در دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:, ;ساعت23:0;توسط باران سحری; |
|